آخر قصه ی ما را همان اول لو دادند
همان جایی که گفتند: یکی بود و یکی نبود . . .
.............................................................................................
گـاه گاهـی دل من می گیرد
بـیـشـتر وقـت غروب
آن زمان که خدا نـیـز پر از تـنـهایـیـست
من وضـو خواهم سـاخـت
از خـدا خواهم خواست که تو تـنها نشوی
و دلـت پر ز خوشی های دمادم باش